خاطرات قدیمی

Saturday, February 10, 2007

پرواز آخر

زمانی می شد بر بال خیال سوار شد و تا دور دست ها رفت و به فاصله چشم بر هم زدنی برگشت . اما عمر آن روزگاران سالیانی است که به سر آمده و کبوتر خیال ما سال هاست که نمی پرد . شاید تنها وقتی که این کبوتر برای برخاستن انگیزه ای می یابد همان گاهی است که دشنه ای بلند بر پشتش احساس می کند و برای پیدا کردن دست خائن نیاز به پریدن پیدا می کند. من سال هاست که می خواهم از سالیانی دورتر از حالا بنویسم، اما نه وقتش اجازه می داده و نه انگیزه ونه حسی آنچنان قوی برای نوشتن. اما با سرهم کردن همه اتفاقاتی که در این چند ماه اخیر در دوروربر خود شاهد بودم به این نتیجه می رسم که وقتش رسیده. به همین سبب کبوتر شکسته دل خیالم را زین می کنم تا مثل افسانه های پریا بر پشتش بنشینم و او را مجبور به پروازی دوردست کنم. پروازی که شاید برگشتی نداشته باشدو اگر برگشتی داشت باید آن را آخرین پرواز نامید. نمی دانم چرا بلا فاصله یاد« پر پرواز» می افتم و در مغزم جرقه می زند که نام این نوتشار را بگذارم آخرین پر پرواز یا همان «آخرین پرواز» و همین کار را هم می کنم
ساعتی از ظهر دهمین روز از دومین ماه سال دوهزار و هفت میلادی گذشته است که کبوتر خیال را بیدار می کنم. خسته است و حال چشم باز کردن هم ندارد. به هر صورتی بیدارش می کنم راه می افتد با کرشمه کبوترانه قدم بر می دارد. خواسته ام را برایش می گویم و در حالی که می دانم هنوز ناز دارد وادار به پروازش می کنم. ذهنم را بر پشتش سوار می کنم. به راه می افتد بر لب بام می رود . روی شیروانی بام خانه بر بلندترین جا می نشیند. به دوردست ها نگاه می کند انگار می داند که مقصد آن دورتر هاست . اشم وهویی می خواند و همراه با بال زدنش من هم نخستین پرواز را تجربه می کنم. صدای مرتب بال زدن همراه با صدای دلنواز نسیم در گوشم می پیچد و آرامش عجیبی سراپای وچودم را می گیرد.
باید راه را نشانش دهم . فرصتی نیست باید خیلی زودتر در باره برنامه سفر تصمیم می گرفتم و از قبل مسیر را معلوم می کردم اما این بار هم مثل همیشه مجبور به این سفر می شوم و باز هم بدون برنامه ریزی خاص سفری ناخواسته را آغازمی کنم بدون هیچ برنامه خاصی . به همین خاطر دلم می خواهد کبوتر خیال نخست به جایی برود که دلم را بیشتر از همه به درد می آورد. تهران سال های اول انقلاب
سال 1362دارد به آخرین روزهای خود می رسد که کبوتر خیالم روی پشت بام خانه پدری ام می نشیند. با وجود گذشت چهار پنج سال از جنگ عراق هنوز همه بچه های زیادی پیدا می شدند که دوست داشته باشند با کبوتر ها بازی کنند حتی با کبوتر خیال دیگران ! ما اما بی توجه به انان به سراغ دعوایی می رویم که در آن هانه جریان داردموضوع انتقال خط تلفنی است که سهراب خادم ادعای مالکیت بر بخشی از آن را دارد.البته صاحب اصلی این خط تلفن مرحوم کیخسرو کیومرثی پدر زن سهراب خادم است اما از آنجاییکه ایشان همه چیز را حق ذاتی خود می داند امروز از جمشید که فرزند مذکر آن مرحوم است چیزی می خواهد که مال او نیست. در این میان نقطه جالب هواداری مهشید است از ناحق گویی های سهراب و ناهید و البته که مادر ناهید که مادر جمشید هم هست. مادر که البته حق به گردن همه شان دارد ادعا می کند که پدر می خواسته مالش به تساوی بین فرزندانش تقسیم شود و امروز هم در باره همین خط تلفن که آن روز قیمتش حدود پنجاه هزار تومان بیشتر نیست همین ادعا را تکرار کرده و اعتقاد دارد جمشید و سهراب هور باید قبل از انتقال خط تلفن به مغازه سهم سهراب خادم - ببخشید ناهید کیومرثی - را به ایشان تقدیم کنند. راستی یادم رفت بگویم که این در حالی است که در حال حاضر خانه آقای سهراب خادم اجاره ای است و هنوز به خانه موروثی نقل مکان نکرده اند . ایشان در منزلی روانشاد جهانگیر فرامرزی واقع در کوچه شقایق و قادسیه پایین تر از خیابان زرتشت زندگی می کند
الباقی دعوا را به همین خاطر باید در همین خانه دنبال کرد چرا که خط تلفن قرار بود از خانه موروثی به مغازه ای که سهراب هور و جمشید به تازگی به صورت شراکتی و قسطی از بنیاد مستضعفین اجاره کرده اند انتقال یابد. اما شاریط به سمتی پیش می رود که جمشید احساس می کند تنها مانده و قفل بزرگی به کرکره مغازه می زند و قید همه چیز را می زند. شریکی که در چنین موقعی از طرف درگیرشان طرفداری می کند به چه درد می خورد؟ هیچ
این که چرا جمشید در این میان ناراحت است و به خود می پیچد داستان طولانی دارد . از قدیم گفته اند چراغی که به خانه روا است به مسجد حرام است. حالا این جمشید را در نظر بگیرید که با داشتن زن و بچه در خانه پدری زندگی می کند. البته مادر عزیزتر از جان هم با او زندگی می کند که حقش هم هست .اما مشکل اینجاست که همین مادر عزیزتر از جان دو طبقه بالای خانه را اجاره داده و اجاره آن را نه تنها ماهانه بین سه تا فرزندش به تساوی تقسیم نمی کند بلکه فقط آن را به دو دخترش یا بهتر بگویم به دو دامادش می دهد تا آنها عین اجاره را به صاحبخانه شان بدهند و راحت زندگی کنند. مادر عزیز که البته حق دارد پیش پسرش زندگی کند برای خود اتاقی کاملا مستقل دارد و این هم حق اوست. بیچاره جمشید که هیچ حقی ندارد یا بهتر بگویم اصلا بلد نیست که چنین حقی دارد که حداقل با خواهرانش مساوی باشد و نه کمتر از آنان! می فهمید یعنی چه
حالا اینهمه دراز گویی ها به کجای این داستان ما می آید؟ خوب معلوم است حالا اگر پدر خدابیامرز جمشید بدون اینکه یکبار به خود جمشید بگوید به مهین که همسر او و مادر عزیز جمشید است گفته که خانه را باید مساوی تقسیم کنند !آیا نمی تواند از سهم خود برای گرفتن یک سوم- دقت کنید بطور مساوی- قیمت روز تلفن دیگر بگذرد؟ پول اجاره ماهانه خانه بس نیست؟!!خُب همین چیزهاست که جمشید را آزار می دهد و او را مجبور به بد اخلاقی می کند
در حال حاضر که خبری به جز داد و بیداد در این خانه نیست . به همین خاطر جمشید و خواهرانش را در حال دعوا تنها می گذاریم . کبوتر خیال ناگهان بر پشت بام ساختمان بلندی در میدان فرحبخش یوسف آباد آنجاییکه به تازگی جمشید و سهراب واحدی از آن را به عنوان دفتر شرکتشان اجاره کرده اند می نشیند.جمشید و سهراب دارند خوشحالی می کنند باید رفت داخل تا دید چه خبر است؟ مثل اینکه یکی تلفن کرده و از آنان خواسته برای نصب آبگرمکن گازی شان در طبقه چهارم بروند. پول خوبی توش است. هر آبگرمکن 150 تومان با همه وسایل. فقط اولش کمی سخت است که باید دو نفری آن را چهار طبقه بالا ببرند.در اینجا هم جمشید دوباره اشتباه می کند.گویا دارد برای زمین کرج با هرمزدیار بهدین چک و چانه می زند. وای که چقدر احمق است که هنوز نفهمیده خواهرانش او را فقط برای این وقت ها می خواهند و دیگر هیچ!ابن را امروزه تازه فهمیده
هرمز بهدین که دایی جمشید به حساب می اید هر چی فحش بود به جان خودش و زن و بچه هایش کشید و همه وسایل روی میز را به روی زمین ریخت و رفت.بعد تازه مادر عزیز هم به حمایت از او برآمد و همه کاسه و کوزه ها بر سر بیچاره جمشید شکست.حالا اگر آدم شده بود که امروز حرفی برای گفتن نمانده بود.لابد انگار آنقدر از این کارها کرده که امروز باعث پشیمانی اش شده و مرغ عشق هوا می کند و کبوتر خیال پٍر می دهد
از قرار معلوم جمشید خان که نویشنده این نوشتار هم هست کمی قاطی کرده و شیوه نوشتاری اش را ناخودآگاه تغییر داده . اگرچه که حس می کنم اینطور نوشتن را بیشتر دوست دارم و خیال می کنم اینجوری خواننده که شما باشید بیشتر از متن خوشتان می ایدو برای پیگیری در خواندن بهتر است اما دلم نمی خواهد این جمشید خان را با کبوتر خیالش تنها بگذارم.
البته من هم یادم نمی رود موقعی که جمشید در آمریکا بود و دلش برای پروین تنگ شده بود و می خواست برگردد مادر عزیزتر از جان قسمش می داد که بر نگردد و تازه حرف هایی هم میزد که بازگویی اش در این بلاگ کمی بی انصافی است.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home